در سال ۱۹۲۳ روانپزشک فرانسوی، جوزف کاپگراس، گزارشی از یک اختلال روانی بسیار نادر منتشر کرد که تا امروز کماکان به صورت یکی از عجیبترین و ناشناختهترین موارد دنیای پزشکی باقی مانده و همچنان در دست تحقیق و مطالعه است.
جوزف کاپگراس
این بیماری که برای اولین بار توسط او شناسایی گردید، «سندرم کاپگراس» Capgras نامیده شد. بیمار او زن ۵۳ سالهای بود که ادعا میکرد همسر و دخترش توسط افراد غریبهای جایگزین شدهاند. بیمار در تشخیص چهره همسر و دخترش مشکلی نداشت، ولی به دلایل نامعلومی به خود قبولانده بود که آنها نمیتوانند همسر و دختر واقعیاش باشند، بلکه بدلهایی بسیار شبیه به آنها هستند.
بعد از این مورد، روانپزشکان متعدد دیگری در نقاط مختلف جهان گزارشات مشابهی را در مجلات پزشکی منتشر نمودند. در سال ۱۹۹۱، پزشکان بیمارستان «جان هاپکینز»، مورد یک خانم ۷۴ ساله را گزارش کردند که عقیده داشت همسرش با مرد دیگری که وانمود میکند شوهر واقعی اوست، تعویض شده است. او از خوابیدن با مردی که تصور میکرد باید بدل همسرش باشد، خودداری میکرد. شبها در اتاق خواب را از داخل قفل میکرد و از پسرش خواسته بود برای او یک قبضه تفنگ تهیه کند تا درصورتی که مرد شیاد سوءقصدی نسبت به او نشان دهد، بتواند از خود دفاع کند! او در شناختن بقیه اعضای خانوادهاش مشکلی نداشت.
شاید یکی از نادرترین اشکال این سندرم عجیب در سال ۱۳۸۶ در استان کرمان گزارش شده باشد. بیمار زنی ۳۸ ساله مبتلا به اسکیزوفرنی (روانگسیختگی) بود که اعتقاد داشت نیمه پایین بدنش با یکی از دوستان مونثاش که از نظر او «بدنام» بود، عوض شده است!
در نوع کامل این سندرم هذیانی، بیمار متقاعد میشود که یک یا چند تن از نزدیکاناش (مانند همسر، پدر، مادر، فرزندان، بستگان و یا دوستان) با شیادان حرفهای که سعی میکنند نقش افراد اصلی را بازی کرده و رفتار آنها را تقلید کنند، جایگزین شدهاند. اما تا آن تاریخ هیچ مورد دیگری که در آن فرد مبتلا اعتقاد داشته باشد، نیمی از بدنش با نیمی از بدن یکی از نزدیکانش تعویض شده باشد، دیده نشده بود. از این رو پزشکان ایرانی این بیمار، اختلال وی را «کاپگراس ناقص» نامیدند و احتمال دادند که در آینده این حالت به عنوان زیرمجموعهای مشخص از سندرم کاپگراس پذیرفته شود.
سندرم کاپگراس، علاوه بر آنکه برای فرد بیمار مشکلساز است، میتواند برای نزدیکان و اطرافیان او نیز بسیار رنجآور، ناامیدکننده و فرساینده باشد. چرا که بیمار به دلیل پارانویای شدید و عدم اعتماد، تمامی رفتار و گفتار اشخاص بدل و جایگزین را قسمتی از نقشههای توطئهگرانه آنها تلقی میکند. بنابراین تلاش نزدیکان بیمار برای رفع این توهمات بینتیجه میماند و حتی سوءظن خصمانه وی را تشدید میکند. مثلا اگر همسر بیمار برای اثبات اینکه همسر واقعی اوست و کسی جای او را غصب نکرده، حرفهایی را پیش بکشد که آنها قبلا در خلوت خود به هم گفته بودند و کس دیگری نمیتوانسته از آنها باخبر باشد، بیمار بلافاصله مشکوک میشود و نتیجه میگیرد که فرد شیاد این اطلاعات را با حیله، یا تهدید و شکنجه از همسر واقعیاش بدست آورده و بنابراین در ذهنیت او اوضاع حتی پیچیدهتر از قبل میشود، چرا که حالا فرد بدل باید همدستهای دیگری هم داشته باشد که او را در انجام این دسیسهچینی کمک کرده باشند!
متأسفانه این مسئله همیشه بدون خطر نیست. مواردی گزارش شده که بیمار از فرط درماندگی، فرد جایگزین را به قتل رسانده، به امید آنکه این بازی سرسامآور تمام شود و آدمهای واقعی به سر جای خودشان برگردند. در ایالت میسوری، یک بیمار مبتلا به کاپگراس که معتقد بود پدرش با یک آدم فضایی عوض شده، سر او را قطع کرد تا باتری و میکروفیلمی را که فکر میکرد در سرش کار گذاشتهاند، پیدا کند!
راماچاندران، دانشمند نورولوژیست هندیتبار و استاد دانشگاه کالیفرنیا در سندیهگو، تحقیقات گستردهای درباره این بیماری کرده و نظریههایی مطرح نموده است. بیمار برزیلی او، دیوید سیلوِرا، دانشجوی همین دانشگاه بود که بعد از یک تصادف رانندگی مرگبار که از آن جان سالم به در برد، علائم سندرم کاپگراس را بروز داد. دیوید پنج هفته در کما به سر برد و زمانی که هشیاری خود را باز یافت، به نظر میرسید که حال عمومیاش خوب باشد. او قادر به تکلم بود، میتوانست روزنامه بخواند و از نظر هوشی کاملا سالم بود. اما راماچاندران میگوید زمانی که مادر دیوید برای دیدنش آمد، او عکسالعمل عجیبی نشان داد و ادعا کرد که آن زن مادرش نیست! او میخواست بداند که او کیست و چرا وانمود میکند که مادر اوست؟!
دیوید پدرش را هم بدل او میدانست و به او میگفت: «میدانید، من مطمئنم که شما از دیدن پدر من خوشحال خواهید شد، او خیلی شبیه شماست، ولی بهتر از شما رانندگی میکند و مثل شما این طور با سرعت ماشین نمیراند!»
علت چیست؟
تحقیقات نشان میدهد که مغز انسان برای تشخیص چهره از دو فرایند تخصصی کاملا جداگانه بهره میگیرد. یکی از آنها مسیری است که پیامهای عصبی را به مراکز بینایی در قشر مغز منتقل میکند و درنهایت به شناختن چهره افراد منجر میشود: من میدانم که مادرم چه شکلی دارد و میتوانم تشخیص دهم که این زن شبیه مادر من است.
پس از این مرحله، مسیر دوم فعال میشود که پیامها را از مرکز بینایی به مرکز دریافت و پردازش احساسات، به نام آمیگدال یا بادامه، میرساند که یک قسمت کاملا متفاوت در مجاورت سیستم لیمبیک مغز است و در فرد احساسی از نزدیکی، عاطفه و صمیمیت برمیانگیزد: این زن شبیه مادر من است و همزمان جریانی از احساس محبت و صمیمیت به سمت من میفرستد.
حاصل تلفیق این دو فرایند مجزا، فرد را در تشخیص چهره موردنظر به قطعیت میرساند: این زن باید مادرم باشد.
با این توضیح، در سندرم کاپگراس مسیر دوم آسیب میبیند و فرد بیمار تنها قادر به شناسایی چهره افراد خواهد بود، بدون آنکه نسبت به آنها احساس آشنایی و نزدیکی کند: این زن شبیه مادر من است، ولی هیچ حس گرم و خوبی در من بیدار نمیکند، پس قطعا نمیتواند خودش باشد.
دلیل دیگری که این نظریه را تایید میکند این بود که وقتی پدر و مادر دیوید به او تلفن میزدند، او در شناسایی آنها هیچ مشکلی نداشت، به راحتی با آنها گفتگو میکرد و از آنها میپرسید کجا هستند و چرا به خانه نمیآیند. علت ساده بود: پیامهای شنوایی مسیری کاملا متفاوت را از مراکز شنوایی قشر مغز به سمت بادامه طی میکنند، و این مسیر در مغز دیوید آسیب ندیده بود.
همانطور که گفته شد سندرم کاپگراس اختلال روانی شایعی نیست و به همین دلیل هنوز نیاز به تحقیقات و مطالعات فراوان دارد، اما در حال حاضر نظریه راماچاندران پذیرفته شدهترین نظریه مطرحشده درمورد این بیماری به شمار میرود. او نظریه خود را بوسیله دستگاهی شبیه به دروغسنج آزمایش کرده است که چگونگی انجام آن را با زبانی ساده و قابل فهم در این ویدئو شرح میدهد.
بیماری کاپگراس در آثار ادبی و سینمایی متعددی هم مطرح شده است که به عنوان مثال میتوان از فیلم عنکبوت (محصول ۲۰۰۲) نام برد که داستان مردی نیمهروانی را به تصویر میکشد که عقیده دارد پدرش در کودکی مادرش را به قتل رسانده و او را با یک زن بدکاره جایگزین کرده است.