فرق من با گاو، با مرغ، با گوسفند، با ماهی، با..... با شامم!



شام من وقتی هنوز وجود داشت، با تمام وجود زندگی را درک می کرد، می فهمید، میزیست...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، برای زندگی نیازی به «دلیل تراشیدن» نداشت...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، فارغ از گذشته و آینده در زمان «حال» زندگی میکرد...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، با کوچکترین رخداد زندگی اش به «وجد» می آمد... از چنگ زدن خاک به دنبال غذا، از شنا کردن، از باد، از خاک، از خورشید...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، بی آنکه بداند «خوبی» چیست، خوب بود... نه دلیل میخواست، نه طمع پاداش داشت، نه بیم مجازات...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، سراسر «شور زندگی» بود...

شام من وقتی هنوز وجود داشت، تجسم تمام و کمال «زندگی» بود و «شاد زیستن»...


ولی من میخواهم "خودم را در ناامیدی غرق کنم"... برای «خندیدن» هم به دلیل محتاجم.... و هرچه بیشتر تلاش میکنم برای یافتن دلیلی برای «زندگی»، پایین تر می روم و بیشتر در پوچی غرق می شوم... اگر «تنفس» هم ارادی بود قطعا فراموش می کردم که برای زنده ماندن باید نفس کشید... "حتم دارم یک ربع ساعت کافی باشد تا به غایت بیزاری از خودم برسم"... بیزاری از خودم، از شما، از زندگی، از همه...


حیف! شامم می توانست بهترین «معلم» ام باشد. کاش قبل از خوردنش می پرسیدم "چطور میتوانم مثل تو زندگی را درک کنم"؟
حالا که خیلی دیر است، "همیشه خیلی دیر است، خوشبختانه!" .... حالا که دیگر «وجود ندارد».... اما من هنوز «هستم» ولی نمیدانم چرا...