روزگارنو: روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
در این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودن و راز خوشبختی شون رو بفهمن. سردبیر میگه: آقا واقعا باورکردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
مرد روزهای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به یک منطقه تفریحی رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دوتا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودش رو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: «این بار اولته» بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت: «این بار دومته» و بعد سوار اسب شد. راه افتادیم وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگش رو از کیف درآورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم: «چیکار کردی روانی؟ دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟» همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: «این بار اولته...»