این نوشته دومم در اعتماد است که از قضا باز هم در مورد پیرزنهای عزیز است.عنوانش همین است که نوشته ام ولی در اعتماد با عنوان" طعم تلخ قهوه" به چاپ رسیده بود.
ساعت 3 بامداد
نیم ساعت مانده بود به پرواز و سالن ترانزیت پر از آدم های جور واجور.نشسته بودم و داشتم بلیط و پاسپورت و بقیه مدارکم را چک می کردم که یک جفت پا جلویم دیدم.سرم را بلند کردم و پیرزنی دیدم مهربان با چادر گلدار و چند بسته و ساک.
:ننه, فرنگ میری؟
بالطبع تمام کسانی که آنجا بودند حد اقلش این بود که تا افغانستان هم که شده می رفتند,لذا با اطمینان گفتم :بله
:تا کجاش میری ننه؟
من بعد از چند بار پلک زدن گفتم :تا پاریسش
با خوشحالی نفسی کشیدو گفت:پس تعاونیمون یکیه. وسایلش را گذاشت و پیشم نشست و در حالی که مدارک پروازش را نشانم می داد گفت پسرم درس میخونه اونجا,2 ساله ندیدمش.راستان شناسی می خونه.
من: باستان شناسی منظورتونه؟
:همون,خدا بگم چی کار کنه این لکاته های فرنگ رو.گولش زدن,هرچی می گم بیا این دختر خاله ات رو برات عقدش کنم می گه نه, خودم اینجا "گل فنه" دارم.من هم بهش گفتم همون گل رو بگیر به سرت.ننه تو میری فرنگ چه کنی؟
من:سخنرانی تو یه کنگره جراحیه که.....
:آخ...... ننه دکتری پس,من گاهی یه دردیه از پای راستم میپیچه میاد بالا تا کمرم ,بعد میره تو دستم ومیپیچه تو کمرم........
من:ببخشید مادر جان من پزشک نیستم, دامپزشکم
در حالی که چادرش را درست می کرد گفت:وا, تو که دامپزشکی,چرا میگی دکتری پس؟ , خوب شد بقیه اش رو نگفتم...بلا به دور
یاد مادرم افتادم که یک بار گفت:نبودی, مهران زنگ زد.پرسیدم کدوم مهران؟(آخه یک مهران پزشک و دیگری دامپزشک بود) و مادر در کمال خونسردی گفت: اونی که دکتره.
ساعت 3.30
مهماندار با مهربانی برای پیرزن توضیح می داد که بقچه اش را که در قسمت بالای سر جا نمی شود را در جایی جلوی هواپیما جاسازی می کند و پیرزن هم با عصبانیت بقچه اش را چسبیده بود و به مهماندار بد و بیراه می گفت.من که دیدم کار دارد بالا می گیرد برای مهماندار توضیح دادم که پیرزن انگیسی را نمی فهمد و مهماندار شانه ای بالا انداخت وبا لبخند به سراغ ردیف های بعدی رفت.
:زبون آدمیزادی حرف نمیزنن که.همین بلدن کاکلشونو بندازن بیرون مثل غاز.
من هرچقدر فکر کردم یادم نیامد کدام گونه غاز کاکل دارد.
ساعت 4.15
مهماندار قفل چرخ دستیش را زد و پرسید: بیف اور چیکن؟من بالطبع سالاد میخوردم.پیرزن نگاهی از سر تردید به غذا انداخت و دامن مهماندار را گرفت و گفت: گوشت خوک که توش نیست؟
مهماندار با نگاهی پرسش آمیز به وی نگاه کرد.من بلافاصله برای پیرزن توضیح دادم که غذایی که انتخاب کرده گوشت مرغ است.
ساعت 4.45
من داشتم متن سخنرانیم را مرور می کردم و پیرزن غذایش را تمام کرده بود
:ننه مرغاشون مزه آب میدن.برای پسرم از این جوجه رسمی ها آوردم ,فسنجون درست کنم بخوره جون بگیره.
خانم مهماندار در حالی که غذای جلوی من را جمع می کرد پرسید: کافی اور تی؟
من:تی پیلیز
مهماندار ازپیرزن هم پرسید :کافی اور تی؟
پیرزن همانطور که در حال جمع و جور کردن غذای روی میزش بود گفت : کافی ننه,کافی
قیافه من دیدنی بود.از یک طرف می دیدم نه تنها پیرزن انگلیسی می فهمد بلکه برعکس خیلی از هم سن و سال هایش که چای را ترجیح می دهند,در یک حرکت آوانگارد قهوه می خواهد.انگارنزدیک شدن به پاریس و شانزلیزه را احساس کرده بود.وقتی با تعجب نگاهش کردم معصومانه گفت : خب ننه غذاش خیلی سنگین بود.رودل کردم.
ساعت 5.00
مهمانداریک فنجان چای جلوی من گذاشت و یک فنجان کوچک قهوه جلوی پیرزن.
پیرزن ابتدا نگاهی به چای من و بعد به قهوه خود انداخت و گفت:این چیه برای من آورده؟
من: نوع قهوه اش رو دوست ندارین؟
:"من بعد از غذا اگه چایی نخورم غذام هضم نمیشه".بعد نگاهی از سر خشم به من کرد و گفت: تو گفتی از این آت و آشغالا برای من بیارن؟
من با استیصال گفتم:خودتون گفتین کافی
: من گفتم غذام کافی ,دیگه نمی خورم. نه این که از این قرتی بازیا برام در بیارن.
ساعت7.30
داخل سالن فرودگاه اورلی منتظر ساکم بودم .از پشت سرم صدای پیرزن را می شنیدم که به پسرش می گفت:این بود ننه,همین بود که می خواست تو هواپیما چیز خورم کنه ومن طعم تلخ قهوه ناخواسته را در دهانم مزه مزه میکردم.