"دکتر ترنر دامپزشک"
چند روز پیش در تعطیلات نیمه شعبان برای دیدار والدین و صله رحم رفته بودیم منزل پدر. همینطورکه نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم دخترم آستینم را کشید وهمانطور که دهان پرش را می جنباند به پشت سرم اشاره می کرد. برگشتم و دیدم تلویزیون که صدایش خاموش بود را نشانم می دهد.گفتم:" برو کارتون ببین، ما داریم حرف می زنیم".میوه ای که داخل دهانش بود را قورت داد و گفت:"نه،تو بیا ببین. از اون کارا که تو می کنی، یه آقاهه هم داره می کنه" این را که گفت بقیه، بخصوص همسرم، بسیار شائق شدند که ببینند من چه می کنم که یک آقای دیگری هم مشغول آن است!.خوب که همه دقت کردیم، دیدم آقایی است با ریشی قرمز که مشغول معاینه شیری است داخل یک قفس!. بقیه که خیالشان راحت شده بود که هیچ کار منافی عفتی رخ نمی دهد،یعنی اصولا با شیری در قفس نمی توان کاری منافی عفت انجام داد!، به سر صحبت خود برگشتند، اما این وسط من بودم که با دیدن آن ،غرق شدم درخاطرات کودکی و نوجوانیم...
**
در آن سالها که تلویزیون، دو شبکه بیشتر نداشت و آنهم فقط تا ساعت 11شب. سالهایی که به هر مناسبت کوچک یا بزرگی ،اولین چیزی که از برنامه ها حذف می شد، برنامه کودک بود. سالهایی که تنها برنامه زنده تلویزیون، اخبار بود و اتفاقا، سالی یک بارهم بازی استقلال و پرسپولیس.سالهایی که آخر خوشبختی مان پنجشنبه شب ها بود که می توانستیم کمی بیشتر بیدار بمانیم و تنها فیلم سینمایی را که تلویزیون در طول هفته نشان میداد، که از هر ده تا، نه تایشان ژاپنی بودند را ببینیم واگر شانسی داشتیم که مادر بزرگ آن شب را زود می خوابید، رادیوی ترانزیستوریش را کش برویم وببریم زیر پتو و" راه شب" راهم بچسبانیم به آخر این خوشبختی. از آن بهتر شب هایی که منزل آقای خازنی می رفتیم که ویدئو داشتند که چیزی بود در حد نا ممکن، و ما می توانستیم با طیب خاطر هرچند بار که می خواستیم کارتون پلنگ صورتی را از اول تا به آخر تماشا کنیم، و برای ما خیل "ویدئو ندارها" این باعث سوال بود که چرا وقتی نوار ویدئو تمام می شود، آنورش را هم نمی گذارند تا ببینیم؟!و چه خوب که آن موقع نپرسیدیم و آبروی خود را نبردیم! و در آن لحظات، ما واقعاخود را خوشبخت ترین آدمهای روی زمین احساس می کردیم!
در آن زمانه وانفسا، سریالی شروع به پخش شد به نام " دکتر ترنر"،که هم به واسطه داستان جذاب هم به واسطه موضوعش که شدیدا مورد علاقه ام بود یک استثناء محسوب می شد. شب هایی که سریال دکترترنر پخش می شد،از صبحش دعا می کردم که شب برق نرود ، یا بمباران نشود و آژیرزردو قرمز نزنند که مجبور شویم به زیرزمین برویم و من سریال را از دست بدهم.آخر، آن موقع ها سریالها فردایش بازپخش نداشتند!.هنوز فریاد های پدرم در زمان بمباران به خاطرم هست که تماشای آن را رها کنم و به همراه آنها به زیرزمین بروم.ولی آخر مگر میشد دکترترنری را که تمام آرزوهایم را در ید قدرت او میدیدم رها کنم، حتی به واسطه بمب های صدام بعثی؟
در عالم خیال، خود را جای او می گذاشتم و به حیوانات درمانده ایی فکر می کردم، که من مانند سوپرمن، آنها را نجات داده ام و آقا شیره، آخرش دستم را از سر تشکر می لیسد و یا پرنده ای که جراحیش کردم روی شانه ام نشسته و حرف می زند. خیالات نوجوانی است دیگر.بعضی ها قهرمانشان، هفت تیرکش فیلم است ،بعضی ها بزن بهادر، بعضی نقش عاشق سینه چاک فیلم را بر میگزینند.من هم در آن زمانه بی اسطوره، از سر بی قهرمانی،عاشق دامپزشک شدن بودم! .
در دوره راهنمایی معمولا بعد از موضوع "علم بهتر است یا ثروت؟" متداول ترین موضوع انشاء، " می خواهید چه کاره بشوید ؟" بود.هر بار که پای تخته سیاه با شور و هیجان انشائم در مورد شغل دامپزشکی و درمان حیوانات توسط آنها را قرائت می کردم، همشاگردی های شیطانم که از هر چیز برای مسخره بازی و خنده سود می بردند، به دور از چشم معلممان،با دست شاخی بر سرمی گذاشتند ،یا با آستین کاپشنشان دمبی برای خود درست می کردند ولودگی می کردند. و من با آنکه اغلب به واسطه قد درازی! که داشتم معمولا هر سال مبصر بودم(الآن را نمی دانم ولی آنموقع ها مبصر شدن و قد دراز، رابطه مستقیمی داشت با هم)،ولی مانند دانش آموز شعر فروغ، که درس هندسه را دیوانه وار دوست می داشت احساس تنهایی می کردم.زیرا در این گونه موارد همه یا می خواستند خلبان شوند یا پزشک یا مهندس یا... پخش این سریال نقطه عطفی شد تا من مستمسکی بیابم برای اثبات تخیلاتم.فردای هر شب که سریال دکتر ترنر پخش میشد؛من "مش قاسم" داستان دائی جان ناپلئون بودم که مملکت غیاث آباد در ولایت ایران، برایش تمام دنیا بود، اما دورو بری ها تره هم بارش نمی کردند واو که تا آن موقع مستاصل از اثبات هویتش بود، حالا یک " آسپیران غیاث آبادی" به نام" دکتر ترنر"،را پیدا کرده که معاون مامور تامینات است و اتفاقا مال ناف غیاث آباد قم هم هست!.اول صبح همه را مجبور می کردم، تا در آن چند دقیقه ایی که مانده بود تا معلممان سر کلاس بیاید، بنشینند و من ادای معاینات دکتر ترنر را که دیشبش دیده بودم بروی یکی از همکلاسی ها، که معمولا احسان بود در بیاورم تا همه ببینند مثلا کشتی گرفتن با یک گوزن ،وقتی میخواهی به گوشش علامت بزنی چه حالی دارد.
احسان همانقدر که من عاشق حیوانات بودم ،عاشق مجسمه سازی بود.بار ها خمیر نان را که بعد از عصرانه مان باقی میماند با دستان هنرمندش چنان به شکل های تصور پذیری تبدیل می کرد که حیرت آور بود.در خانواده اش کمتر کسی را میشد یافت که پزشک نباشند، سببی و نسبی.هر کس از فامیلشان را که می خواستی نام ببری اول باید "دکترش"را می گفتی بعد به دنبال نام طرف یا نسبتش می بودی.بار ها از ترسش از این که می خواهد بخاطر مجسمه سازی، رشته هنر بخواند با من حرف می زد و من تشویقش می کردم به آن. ولی خارج شدن از دامنه خانوادگی آنها برای خواندن رشته ایی، آنهم مجسمه سازی! از آن دست گناهان نابخشودنی محسوب می شد در حد صدای "مشکوک" در میان جنگ کازرون!.برای همین دور از چشم خانواده اش گاه گداری به خانه ما می آمد تا کلکسیون حیوانات دردمند مرا که اغلب از گوشه کنار خیابان جمع آوریشان می کردم ببیند و گاهی از روی آنها مجسمه ایی بسازد.
می دانید اولین بار کی احساس دامپزشک بودن کردم؟سال دوم دبیرستان بودم که با احسان، یواشکی پول هایی که پس انداز کرده بودیم را برداشتیم و رفتیم انیستیتو رازی در اتوبان کرج و چند موش آزمایشگاهی خریدیم.بعد رفتیم کتابخانه دانشکده دامپزشکی وبه کتاب جراحی آن مانند حافظ، تفالی زدیم که وقتی بازش کردیم، جراحی برداشت کلیه آمد! (الآن که فکر می کنم میبینم چه شانسی آوردیم ما و همینطور آن موشها، که مثلا فال شان به جراحی ستون فقرات و مغز نیافتاد!) .سرسری نگاهی به آن انداختیم وبعد به خیابان جمهوری رفتیم و تتمه پولمان را یک شیشه "اتر" وچند وسیله جراحی(که به یادگار هنوز دارمشان) خریدیم و آمدیم خانه ما.در تمام طول راه احسان مدام نگران بود که اگر پدرش بفهمد، پدرش را در می آورد و من به او اطمینان می دادم که چیزی نمی شود.بدون آنکه کسی متوجه شود موشها را بردیم داخل انباری خانه و آنها را بیهوش کردیم و یکی از کلیه هایشان را درآوردیم.گرچه احسان بیشتر وقت را مشغول مجسمه ساختن ازموشها بود.نتیجه جراحی را فراموش کنید!مسئله این بود که من خود را به جرگه دامپزشکان وارد کرده بودم!
**
با احسان رفته بودیم که کارنامه کنکورمان را بگیریم.رتبه اش بالا تر از من بود.با خوشحالی زدم به شانه اش و گفتم:"دمت گرم بابا، ما رو که جا گذاشتی".مضطرب نگاهی به من کرد و گفت:" هومن چی کار کنم؟" بیدرنگ گفتم:"همون کار که باید بکنی، گور بابای دنیا.ببین خودت چی میخوای،وگرنه یه عمر باید بشینی حسرتش و بکشی".
**
چندین سال بعد، وقتی برادرکوچکم، امیر، که از کودکی عاشق موسیقی بود و پدرم در مخالفت با ادامه تحصیلش در این رشته می گفت:"برادرت رفته دکتر شده، اونوقت تو میخوای بری مطرب بشی؟" میگفت:"خب اون از اولش حیوونا رو دوست داشته.یادتون نیست وقتی دبیرستان بود، موش جراحی می کرد؟ چطور وقتی پزشکی هم قبول شد ولی رفت دامپزشکی چیزی نگفتین بهش؟" راست می گفت.وقتی بعد از کنکور، اسمم هم در پزشکی در آمدو هم دامپزشکی ،پدرم از آنجا که می دانست انتخابم چیست و بالطبع با آن مخالف بود، جلسه ای دوستانه با من گذاشت تا قانعم کند به هزاران دلیل که پزشکی را بگزینم.اما هر بار برای هر فن که میزد بدلی میزدم،آرام آرام آن مجلس حسن، به کارزاری بدل شد. و در نهایت بعد از فریاد ها، دید که راه به جایی نمی برد آخرین فنش رازد:"با پدر احسان هم صحبت کردم،حیف نیست؟ یعنی از احسان هم کمتری؟ می خوای بری میون جک و جوونورا؟ اونوقت اون ...". من هم آخرین بدل را زدم:"بابا، من می خوام دامپزشک شم ، به بقیه چی کار دارم".بنده خدا با تمام ابهت پدر بودنش وقتی دید پسر ناخلفش به جای دکتر شدن، می خواهد دامپزشک شود! پرچم های سفیدش را افراشت و سری از روی تاسف تکان داد و رفت.از سر اتفاق این را هم بگویم که پدرم از تنها بازمانده اش هم طرفی نبست. امیر هم بر سر حرفش ایستاد وبا این که در رشته خوبی در مهندسی قبول شده بود،آن را ول کرد و الآن دارد در بلاد کفر، تز موزیکلوژیش را می نویسد و برای خودش کسی شده.
دکتر ترنر بسیار درس به من آموخت، شاید بیشتر از خیلی از اساتیدم.به من آموخت که حقوق هیچ حیوانی را به ناحق به یک انسان نفروشم.به من آموخت که تداوم زیست ما بر روی این کره خاکی چون زنجیره ای به هم متصل است و اگر موجود خودخواهی چون انسان بخواهد به خاطر منافع کوتاه مدتش آن را بگسلد، مانند کسی است که کف قایقی را که همه بر آن سوارند را دارد سوراخ می کند.به من آموخت که از حیوانات، حتی وحشی، درس وفا بیاموزم و روراستی و بسیار چیزدیگر.
**
امروز که داشتم ایمیل هایم را میخواندم ،نامه ایی داشتم که نویسنده اش بسیار مرا مورد لطف قرار داده بود وبعد از تمام تعارفات ،گفت که ... نه، اصلا بگذارید قسمتی از نامه اش را که اجازه دارم، برایتان بگذارم:
...آخ هومن جان ، چقدر خوشحالم که دوباره پیدایت کردم.چقدر خاطره با هم گذراندیم من و تو...موشها،موشها یادت هست که جراحیشان می کردی؟یادت هست ،چند بار من گورخر شدم و تو دکتر ترنر؟...هردومان دکتر شدیم.تمام سالهایی که درس می خواندم را از آن جهت طی کردم که مدرک دکترا بگیرم به خاطر این که پدرم می خواست دکتر بشوم اما... الآن در بلژیکم و توی یک رستوران کار می کنم تا کارم درست بشود و اگر بتوانم به ینگه دنیا بروم،اما نه به واسطه دکترایی که دارم، وکیلم ترفندی زده تا به واسطه ازدواج صوری که ...
**
به عکسی که برایم فرستاده بود نگاه می کردم.در دل می گفتم :"چقدر پیر شدی احسان جان".
دخترم همینطورکه آستینم را می کشید تا به پارک برویم ، میوه داخل دهانش را میجوید و به صفحه مانیتور نگاه می کرد :" بابا,این آقاهه که سینی دستشه، گارسونه؟ "
جوابی ندارم برایش. نگاهی می کنم وبرای آنکه سوال بیشتری نپرسد لب تاپ را می بندم و می گویم:"نه عزیزم،اونم دکتره!"
The underlying connection was closed: Could not establish trust relationship for the SSL/TLS secure channel.