اینجا در بستری که مادر زمین برایش گسترده بود روزها خمیده در خود به حال جنینی تا عصر می‌خوابید. عصرها دم غروب زمانی که کلاغ‌های شب‌رنگ بنای پرواز و غارغار به سوی اسکلت سپیدارها و چنارهای زمستان می‌گذاردند برمی‌خواست و دربه‌دری‌اش را آغاز می‌کرد. دورتر ساختمان اعوجاج گرفته و مخوفی سایه بر گستره زندگی‌اش می‌پراکند. کارگران خواهرش را به اسارت گرفته بودند و گوشه‌ای برای ابد بی‌غذا و آب کافی بسته بودند و زوزه‌های آزادی‌اش را با سنگ و کلوخ پاسخ می‌دادند. چشم‌های روشنش به مرگ روز و آغاز تاریکی باز می‌شد. تاریکی امن، تاریکی آرامبخش آنجا که کشتارگران در خواب غفلت و مرگ خویش معدوم می‌شوند، آنجا که جنگل‌ها و رودخانه‌ها و کوه‌ساران دمی از سایه آدمی رام می‌گیرند. سیاهی شب با سیاهی بدنش پیوند می‌خورد. بی‌هراس از کنار آدمیان و اتومبیل‌ها با نورهای کورکننده و سرعت‌های سرسام‌آور می‌گذشت. جسورتر از آن بود که خطر را درک کند. جوان‌تر از آن بود که به راه‌های تو در تو و تاریک پا ننهد. تیرگی نیمه‌شب که دامن می‌گسترد. دوست دوران کودکی خود را می‌یافت و شور و دیوانگی و زندگی در رگ‌هایش می‌دویدند و در پنجه‌های سیاه تنومندش، در چشمان زردرنگ نافذش و در پیکر بلند وکشیده وحشی‌اش. می‌دویدند و در خاموشی و سیاهی شب فریاد می‌کشیدند. بی‌نیاز از پس‌مانده‌های آدمی از کنار سطل‌های در بسته می‌گذشتند و پوزه بر خاک می‌کشیدند. بی‌رنجی از گرسنه‌گی. به ویرانه‌ای که انسان بر خاک‌ها و جنگل‌ها و کوه‌پایه‌ها و دریاها بنا می‌کند می‌نگریستند. بی‌هیچ دردی و خواهشی... بی‌دریغ برای فردایی که نخواهد آمد. می‌دویدند و از حصار‌ها می‌گذشتند و به دوستان و بوهای آشنای دیگر می‌رسیدند. به جشن‌هایی که در آن تنها ستارگان و آسمان و شب میهمانند. میهمانی با صفایی که در آن نورهای بی‌دریغ ماه و ستارگان به زوزه‌های آن‌ها پیوند می‌خورد. چشمان زیبایش عظمت هستی را بی‌بدیل درک می‌کند. عاشق هستی است. عاشقانه و رها از تملک بی‌خواسته جهان را به زوزه‌های پیوسته خویش می‌سراید. دنده‌هایش با دم و بازدم پیداتر می‌شوند و گردن تنومندش بلندبالا و افراشته آسمان را می‌نگرد و زوزه‌ای غریب و تنها از گلویش در فضا منتشر می‌شود. او درک می‌کند حقایقی را که از بیگانه‌گان که دورتر پنجره‌هاشان را نورهای کاذب روشن فراگرفته پنهان است. مادرزمین در دو گوش افراشته‌اش بکرترین سرود زندگی را زمزمه می‌کند. سکوت می‌کنند، در چشم‌های یکدیگر خیره می‌شوند و گرسنگی را به هیچ می‌انگارند. دوستان را وامی‌گذارد و رها از همه‌چیز، رها از فردایی که نخواهد آمد بر مادر زمین گام می‌نهد و حاشیه شهرها را آرام و تنها درمی‌نوردد. روز آرام می‌دمد. خسته و آرام به بستری در زمین بایری که از چنگال زمین‌خواران اندکی در امان مانده است دراز می‌کشد و بی‌خاطره‌ای، بی‌رنجی، آرام و سبکبال چشمانش را برای همیشه بر زندگی می‌بندد. نزدیک‌های ظهر کسی از صدای صفیر گلوله‌ای که گنجشک‌ها و کلاغ‌ها را به سکوت وارمی‌دارد خم به ابرو نمی‌آورد. آدمیان در نیازهای خویش غرقند. کسی در خویش نمی‌پرسد کدام کلاغ، کدام کبوتر برزمین افتاد. کسی نمی‌داند درست خارج از عفن زندگی ایشان پیچیدگی وحشی وجودی در خوابی که او آزادانه در آن در دشت‌های سبز بی‌پروا و خستگی‌ناپذیر می‌دوید به ضرب گلوله‌ای خاموش شده است.
من فقط دوبار تو را دیدم. دوبار در چشم‌های وحشی‌ات زمزمه‌ کردم. تنها یک‌بار دستانم را بر گوش‌های مخمل افراشته و سربزرگت کشیدم. اما نمی‌توانم فراموشت کنم. زیبای سیاه، از گودی‌ای که روزها را بی‌غم در آن به سر می‌آوردی سبزه روییده است. دریغ نمی‌خورم که بهار را تجربه نکردی. چون اکنون در بهاری ابدی سرخوشان می‌گردی. دریغ نمی‌خورم که سر زیبایت را کرم‌های مادرزمین نوازش‌گرانه و مهربان به مادرمان بازمی‌گردانند و سبزه‌ها عاشقانه از جمجمه‌ات می‌رویند. دریغ نمی‌خورم که نهایت رنج تو در این جهان به مرگ که آرام و مهربان چون مادری در آغوشت خواهد فشرد پیوند خورده است و تفنگ‌ها و کاردها و زنجیرها تنها تنت را آزار می‌دهند و من چقدر به این مرگ پیوند خورده‌ام. آنچنان به مرگت آغشته‌ام که گویی خود هزاران‌بار مرده‌ام. هزاران‌بار پیکرم آماج سرب‌های داغ شده است...
در این سرود رستاخیزی که زمین آهسته‌آهسته سرمی‌دهد. غرقه در ظهری خلوت به پیکر فرزند تو در میانه بیابانی که هنوز چنگال ماشین‌ها بدنش را نخراشیده‌اند برمی‌خورم. غرقه در خوابی عمیق، معصوم و کوچک چشم باز می‌کند و می‌خندد. یک‌ماه هم ندارد. سیاه با چشم‌هایی زرد چون تو. جست و خیزکنان می‌دود. مثل تو وقعی به غذاهای دستم نمی‌دهد و دستانم را وامی‌دارد تا چشم‌ها و بدن کوچکش را نوازش کنم. در دورنمای ذهن من تو هم‌چون اجدادت ابدی در دشت‌های گسترده بهار نو می‌دوی و مرموزانه و پاک در برابر کشتار صعبانه‌ای که زمین‌های مادرت را از تو گرفته است با تولد کودکانت ایستادگی می‌کنی
mymotherearth