نگاهی به «كوتوله» اثر پرلاگر كوییست
برنده نوبل ادبی سال 1951
ترجمه حسین گلابیان
«بعضی وقت ها موجب ترس مردم می شوم، آنها گمان می كنند كه من دلیل وحشت شان هستم، اما در اصل خودشان عامل این ترسند و این
كوتوله درون خودشان است كه آنها را می ترساند.»
پیكولو شاید نفرت انگیزترین
كوتوله یی باشد كه تا امروز خلق شده است. اما
كوتوله خبیث، تنها نمی ماند و هر روز همزادان خود را، كه در جلد اطرافیانش پنهان شده اند، نشان میدهد. به این ترتیب پیكولو خوب میداند كه چطور برای خودش در این شرارت شریك بتراشد. رمان
كوتوله مهم ترین كتاب
پرلاگركوییست، برنده نوبل ادبی سال 1951 است، او تمام خلاقیت هایی كه ممكن است یك رمان نویس تمام عیار داشته باشد یكجا در این اثر به نمایش می گذارد.
قهرمان اصلی كوتوله، موجودی در قد و قامت 26 انگشت است، او در قصر پادشاهی كه یادآور دوران رنسانس است زندگی می كند. هر چند كه پرلاگركوییست نشانی دقیقی از تاریخ وقوع داستان نمی دهد، اما نام های ایتالیایی و حضور هنرمند نقاشی به نام لئوناردو در واقع عصر رنسانس و
لئوناردو داوینچی را تداعی می كند، و فضای وقوع حوادث را به ایتالیا میكشاند داستان باید در شهر میلان و روزگاری كه داوینچی در دربار دوك میلان
«لودیكو اسفورسا» زندگی میكرد بگذرد، یعنی تقریبا میان سال های 1482 تا 1499. پرلاگركوییست از زبان
كوتوله حسود اشاراتی هم به خلق نقاشی شام آخر و مونالیزا دارد. در واقع این
كوتوله است كه طرحی كلی از مكان ها و اسامی مشهوری همچون داوینچی و ماكیاولی كه در آن زمان می زیستند را به پس زمینه داستان اضافه می كند.
كوتوله راوی است، قهرمان است و هیچ ماجرایی را بدون حضور خودش روایت نمی كند... كتاب، در واقع یادداشت های روزانه او به شكل اول شخص مفرد است.
كوتوله اینجا هم خودخواهی اش را به نمایش می گذارد، او كسی را لایق مخاطب بودن نمی داند، بلكه صرفا برای بیشتر لذت بردن از شرارت های روزانه اش است كه می نویسد. روایت ها از چند ساعت تا چند دقیقه و چند ماه پس از وقوع نوشته شده اند. پیكولو موجودی عمیقا ضدانسانی است، همه پلشتی های شیطانی را یكجا دارد. در واقع تنها كاری كه لاگركوییست برای خلق این شخصیت انجام داده است حذف تمام خصلت های مثبت انسانی است و به این ترتیب، هر آنچه باقی مانده در قد و قامت یك
كوتوله بدتركیب و خبیث ظهور كرده است.
او از تمام آدم هایی كه در دربار رفت و آمد دارند متنفر است به جز سلطان:
سلطان تنها كسی است كه كوتوله او را میپرستد. او جنگ، خشونت و موقعیت های مشابهه را هم دوست دارد، در حالی كه باقی شخصیت های داستان در زنجیره یی از وقایع شكل می گیرند و تغییر می كنند،
كوتوله همچنان ثابت قدم است و هیچ تغییری نمی كند تنها اینكه لحظه به لحظه به نفرتش اضافه می شود، او حتی از خودش هم بیزار است: «سرنوشت من این است كه حتی از همنوعان خود نیز بیزار باشم، از تبارم نفرت دارم. از خود نیز بیزارم...»
كوتوله موجودی غریب است، شاید همه كینه او از سر ضعف است.
او آدم هایی را كه قد و قامتی بلندتر از او دارند را دشمن میداند، شاید درست ترین تفسیری كه بتوان از این همه بغض و عداوت داشت اینجاست كه او كوشیده است با خلق یك شخصیت تماما شیطانی جنبه های پلید آدمی را یكجا و در كنار هم به تصویر بكشد، او از
كوتوله یی حرف می زند كه درون هر انسانی نهفته است، گاهی عداوت با انسان از سوی
كوتوله به حدی می رسد كه به نوعی غیرواقعی به نظر می رسد، انگار
كوتوله یی در كار نیست بلكه همه این پلیدی ها به نوعی جان بخشی به جنبه های تاریك وجودی سلطان است. او عاشق سلطان است، اما این عشق را هم هاله یی از شرارت دربرگرفته است، پیكولو سلطان را زمانی بیشتر دوست دارد كه به او فرمان قتل و شرارتی تازه می دهد یا اینكه او را بالاتر از دیگر خدمه می بیند و پیكولو را به خلوت اش راه می دهد. لاگركوییست درباره
كوتوله جایی می گوید: «هر كس این كتاب را دست گرفته دچار یك نوع لذت مازوخیستی شده است... لابد این
كوتوله را گاهی می بیند و می شناسد. مراقب باشید همذات پنداری نكنید، رسوا می شوید.»
پیكولو در 55 صفحه اغازین كتاب بی محابا داستان را با نفرت خویش كاملاتحت تاثیر قرار میدهد، آن قدر كه دیگر خواننده چندان میلی به دانستن انچه در دربار می گذرد، ندارد. بیش از ان مایل است سرچشمه تنفر بی حصر این موجود عجیب و غریب را پیدا كند. اینكه این تجسم تمام عیار خباثت چرا از عشق و لبخند بیزار است؟اما او هیچ بهانه یی ندارد كه از لئوناردو نقاش متنفر باشد، احساس او نسبت به نقاش كه قرار است مدتی طولانی در دربار باقی بماند احساسی شبیه به مهربانی نیست، بلكه تنها در این مورد خاص نگرشی خنثی است. او نقاشی های لئوناردو را ستایش می كند، اما هرگز او را دوست ندارد: «هنوز نتوانسته ام او را درست بشناسم، معمولابا هركس كه روبه رو می شوم بلافاصله عقیده روشنی درباره اش پیدا می كنم. شاید او مانند ظاهر و قیافه اش برتر از اندازه های معمولی است.» برناردو مردی ساده و معمولی است كه هر چند به سلطان بسیار نزدیك است، اما حسادت
كوتوله را برنمی انگیزد.
كوتوله اما وقتی دست به ستایش می زند باز هم از منظر پلیدی است. لئوناردو وقتی مشغول نقاشی چهره ملكه است در میانه كار به خاطر حالت عجیب غیرقابل درك صورت ملكه دست از كار می كشد و اینجاست كه
كوتوله مجبور می شود لب به تحسین بگشاید:
«به نظرم آثار قابل تحسینی آمد. او را درست همان گونه كه هست به تصویر كشیده است: یك روسپی میانسال! بسیار شبیه خود اوست و به طرزی شیطانی درست مثل خودش كشیده است: صورتی شهوانی با پلك هایی سنگین، لبخندی كمرنگ و گناه آلود و احوالی پریشان دارد...» شاید این خبیثانه ترین تفسیری باشد كه تا امروز از راز لبخند مونالیزا شده است. او به برناردو ماكیاولی كه در قصر پادشاه ساكن است هم رحم نمی كند هر چند ماكیاولی كمتر از
كوتوله های همنوع او را وادار به انتقام می كند. ماكیاولی باید مشهورترین و بدنام ترین اثرش «شهریار» را در همین روزگار نوشته باشد. (شاید بهتر بود كه مترجم فارسی اثر به جای استفاده از واژه سلطان دوك را «شهریار» می نامید).
او عاشق خنجری است كه جان آدمی را می گیرد، در میانه جنگ سلطان و با پادشاهی رقیب پیكولو اوج احساست منفی خود و لذتش از ویرانی را تعریف می كند... شاید دلیل اینكه لاگركوییست موفق شده است موجودی تا این حد پلید را بیافریند با زمان نگارش این زمان چندان بی ربط نباشد. او
كوتوله را در بحبوحه جنگ جهانی دوم و روزگاری كه هیتلر و نازی ها
كوتوله های افسارگسیخته شان را در اروپا رها كرده بودند، نوشت.
كوتوله شاید نمادی باشد از نازیسم و هیتلر. لاگركوییست آنها را مایه شرم بشر می دانست. پیكولو عاشق خشونت است،
كوتوله های دیگر را از دربار می راند و هر كدام از همنوعانش را كه پیدا می كند، می كشد. او مرگ همنوعانش را با كشتن یك گربه مقایسه می كند.
كوتوله در میهمانی مرگی كه به راه می اندازد هر دو كشور را به نابودی می كشد.
كوتوله یی كه لاگركوییست تصویر كرده بسیار معتقد و مذهبی است، مسیحیت را همراه با اخلاق دوره ویكتوریایی تام و تمام قبول دارد. برداشت پیكولو از مسیح درست شبیه خداوند قهار عهد عتیق است. او به این موضوع كه چقدر مسیح بالای صلیب رنج كشیده هم فكر می كند...