نام: 387512_217174351694880_100002069514951_496797_1847698123_n.jpg نمایش: 12 اندازه: 7.8 کیلو بایت





اون روز صاحب مزرعه باز هم مثل همیشه می خواست مزرعه را ترک کنه،ولی خُب از ترس کلاغ ها دو دله بود که بره یا نره.نسبت به روزهای قبل یه کمی دلواپس بود،اما از اون جایی که مترسک واسش یه عمر کار کرده بود بالاخره بهش اطمینان کرد و مزرعه را به اون سپرد و مزرعه را ترک کرد.غافل از اینکه درسته مترسک عمرش سپری میشه ولی دلش همیشه جوونه.بعد از چند ساعت سر و کله ی کلاغ ها پیدا میشه؛خیلی آروم شروع میکنن به دزدی کردن از باغ.با وجود اینکه می دونند مترسک کاریشون نداره اما باز هم با احتیاط اند ومراقب.مترسک هم داره با عشق نگاشون میکنه.این کاره همیشگیه مترسکه.وقتی صاحب مزرعه بر می گرده،میبینه مثل همیشه مزرعه به باد رفته.کلی شاکی میشه.با خودش فکرمیکنه که مترسکش را بندازه بره،اما به یاد میاره که تو روز های برفی وتابستون همیشه مترسک واسش کار کرده وجا ومکان جدیدی از صاحب مزرعه طلب نکرده وهمیشه وسط مزرعه بوده.تصمیم می گیره تا ابد مترسک را عوض نکنه اما از محصولاتش کم شه.آخه اون هم عاشق مترسک بود،مثل عشق مترسک به کلاغ ها.حاصل عشق مترسک به کلاغ .... مرگ یک مزرعه بود.