دوست جدیدی پیدا کردهام همسن و سال خودم، شبیه به خودم. شباهت ما البته ظاهری نیست، برخلاف من سری پرشور و پرمو و دندانهایی سالم و قدی متوسط و اندامی لاغر دارد. شباهت ما در رفتار هم نیست، برخلاف من او بسیار آرام و صبور، گشاده دست و بیادعا است... شباهت ما در علائق مشترکمان است. دوست جدید من اهل هنر است، عاشق ادبیات، آشپزی، فروید و سینما است. هم مینویسد و هم اگر پولی در بساط داشته باشد فیلم میسازد. در تقسیم کار با همسرش وظیفهی آشپزی را با طیب خاطر پذیرفته و چون فیلمسازی کار پرهزینهای است فعلاً تمام وقتش به نوشتن و آشپزی در خانه میگذرد. از شش صبح تا یک بعد از ظهر بیوقفه مینویسد و بعد چند ساعتی را در آشپزخانه میگذراند و باز نوشتن را از سر میگیرد تا شش و هفت شب... اگر هنر آشپزی راهی به کتاب تاریخ هنر پیدا میکرد مسلم بدانید که نام دوست من بعنوان یکی از هنرمندان رشتهی پیتزا در تاریخ هنر ثبت میشد... القصه، تمام هفته کارش همین است بجز یکی دو روز که به خودش و قلمش استراحت میدهد و وقتش را صرف گپ زدن با من میکند. موضوع صحبتمان هم معمولاً ادبیات قرن هجده و نوزده و مطالبی است که هفته پیش نوشته یا موضوعاتی که خیال دارد هفته آینده بنویسد، گوش میدهم و لذت میبرم. دوستی نوپای ما خدشه ناپذیر بنظر میرسید تا وقتی که صحبت به سینما کشید.
***
- توکا، تو اهل سینما هستی؟
- آورررره، من عاشق سینما هستم!
- چه خوب! من یه فیلم عالی دارم از یه فیلمساز اتریشی که چندتا جایزه تو جشنواره کن گرفته، شنبه شب بیاین پیش ما منم پیتزا درست میکنم با هم بخوریم و فیلم ببینیم.
- به به، چه پیشنهاد خوشمزهای... ببینم، فیلمش اکشنه؟
- اکشن؟! نه، درباره یه خونوادهی بورژوا است که تو یه روستا زندگی میکنن در سالهای منتهی به سلطهی فاشیسم بر اروپا و...
- یعنی فیلمش جنگیه؟
- نه بابا... تو فیلم جنگی دوست داری؟
- نه، فیلم جنگی که اصلاً دوست ندارم اما عاشق فیلمهای اکشن، علمی تخیلی و هندی هستم.
- شوخی میکنی؟ تو فیلم هندی نگاه میکنی؟
- خب راستش رو بخوای تا حالا برای دیدن یه فیلم هندی به سینما نرفتم اما هر ده باری که "باغبان" از تلویزیون پخش شده تماشا کردم و هر ده بار وقتی بچههای نمکنشناس ثروت پدر و مادرشون رو تقسیم میکنن و اونا رو بیرون میندازن گریه کردم... تازه، فقط این که نیست، فکر کن که چقدر یک فیلم هندی کامله، هم صحنههای اکشن داره، هم رقص و آواز داره، هم خنده داره، هم گریه داره، هم پیام اخلاقی داره، هم پیام خانوادگی داره، هم نتیجهگیری اخلاقی داره و از همه مهمتر انقدر طولانیه که وقتی یک ساعتش رو حذف میکنن بازم دو ساعت کامل برای دیدن باقی میمونه...
- ...
***
خوب میدانم که بعضی علایق را نباید با صدای بلند جار زد اما هربار این اشتباه را تکرار میکنم. دوست جدیدم را بیشتر از آنی که باید متعجب کرده بودم و حالا میخواست ثابت کند آدمی مثل من که به ادبیات مدرن، تئاتر مدرن، موسیقی مدرن، نقاشی مدرن، مجسمهسازی مدرن، معماری مدرن، بردهداری مدرن، دندانپزشکی مدرن و هرچیز مدرن دیگری علاقه دارد نمیتواند و نباید در مقولهی فیلم و سینما چنین سلیقهی عقب ماندهای داشته باشد چون سینما ترکیبی از تمام هنرها است و بهترین وسیله برای انتقال یک پیام انسانی و...
پاسخ قانع کنندهای نداشتم جز اینکه اعتراف کنم ضمن ادای احترام به سینماگران هنرمند و قبول ارزشهای هنری سینما نمیتوانم بفهمم آدمی که به نمایش و هنر علاقه دارد چرا باید بجای تئاتر دنبال سینما برود؟... بحث به درازا میکشد و آخرالامر دوست جدید من به این نتیجهی ساده میرسد که باید خودم را به روانکاو نشان بدهم.
***
کفشهایم را در میآورم و روی کاناپهی مطب پروفسور فروید دراز میکشم. طبق دستور پروفسور سعی میکنم راحت باشم، چشمهایم را ببندم و به گذشتههای دور فکر کنم و هرچیزی که به ذهنم میرسد بگویم...
- سینما رفتن مراسمی داشت و آدابی که با ورق زدن روزنامهی عصر و پیدا کردن جدول اکران فیلمها شروع میشد، فیلمهای بدرد بخور را علامت میزدم و با بچههای کلاس برای دیدن یکی از آنها قرار میگذاشتم. معمولاً هم برای عصر پنجشنبه که مدرسه زودتر تعطیل میشد و فردایش تعطیل بود و میشد با خیال راحت و بیعذاب وجدان تفریح کرد... تفریح... سینما یعنی تفریح عصر پنجشنبه... حالا زیر باران پائیزی توی صف بلیت ایستادهام، دو ساعت است که در صف هستم و هنوز نوبت به من نرسیده... سینما یعنی انتظاری شیرین در صف!... چند نفر که زرنگ هستند از همان جلو وارد صف میشوند و بلیت میگیرند... سینما یعنی عرصهای برای اثبات زرنگی مردم... هوای داخل سالن انتظار گرم و مطبوع است. یک لیوان شیرکاکائو داغ خریدهام و گوشهای جای خالی پیدا کردهام برای نشستن و نوشیدن جرعه جرعهی آن مایع گرم و شیرین و تماشا کردن دیگران، رطوبت لباسهایم بتدریج خشک میشود... سینما یعنی تهویه مطبوع... با صدای ناقوسی که چند بار بصدا در میآید وارد سالن نمایش میشوم. صندلیها بزرگ و راحت هستند، مینشینم. چراغها بتدریج کمنور و کمنورتر میشوند. حالا سالن تاریک شده است و من آماده باور کردن دروغی هستم که بر پرده جان خواهد گرفت. گوریل زشت و ترسناکی به بزرگی یک ساختمان سه طبقه با پارکینگ و انباری عاشق خانوم جوان دم بختی شده که وزنش به زحمت به پنجاه کیلوگرم میرسد. گوریل برای پیدا کردن نامزدش شهر را زیر و رو میکند بعد هم دختر را توی مشتش گرفته از بلندترین برج شهر بالا میرود. حالا عاشق پاکباخته با فامیلهای عروس که خلبان هستند درگیر شده و بالاخره از بالای برج سقوط میکند. دخترک چند قطرهای اشک نثار گوریل مقتول میکند و میرود تا با مرد خوش قیافهتری که صورتش را هرروز اصلاح میکند ازدواج کند. چراغهای سالن روشن میشود... سینما یعنی بیدار نشستن در تاریکی و رؤیا دیدن در بیداری و باور کردن داستانهای غیرقابل باور. داستان این هفته، گوریل عاشق. داستان هفتهی پیش، اژدهایی به وزن شصت کیلوگرم که وارد جزیرهی دور افتادهای شد و با دست خالی هفت هزار نفر را در نبردی تن به تن شکست داد. و داستان ماه پیش، دانشمندی که با پیوند تکه پارههای چند جسد هیولایی ساخت و به آن حیات داد و خود قربانی آن شد... مگر میشود سینما رفت و بعد از آن ساندویچ نخورد؟ موقع گاز زدن ساندویچ میتوانم کمی هم به فیلمی که دیدهام فکر کنم، خود را جای آن گوریل بدشانس بگذارم یا جای آن اژدهای شکست ناپذیر یا آن جسد متحرک... سینما یعنی ساندویچ کالباس با گوجهفرنگی و خیارشور!
***
پروفسور فروید از من خواسته تا برای جلسهی بعد چندتا از رؤیاهایم را برایش تعریف کنم. از شواهد چنین پیداست که کار مداوای من به درازا خواهد کشید.